همسر معلم عربی و ناظم و مدیر مدرسه‌ام و حامی و بزرگ و سخنران قدیم هیئت‌مان و یکی از نیک‌ترین و خواستنی‌ترین مردانی که در زندگی‌ام تا امروز دیده‌ام، بدرود دنیای میرا گفته بود. همین پنج‌شنبه‌ای که گذشت همسرش در خاک خفت تا بیدار شود. بر همان خاک جمعه قدم می‌زدیم. راهی ختم بودیم. پرسید چرا لباس سیاه به تن نکردی؟ گفتم چرا به تن کنم؟ گفت راهی ختمی، به احترام آنکه عزیزی از دست داده. گفتم اگر این‌جور باشد، هر روز باید سیاه بپوشم. و نرفتم سوی عزاءنا دائم حتی ظهور قائم. رفتم سوی شهریار: «خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز / دوش گیریم و به خاکش بسپاریم که چه؟»

فقط خودش می‌دانست در این مدت چند از این پیکرها سپرده‌ایم. گفت خدا نکند. ولی من انگار با این جسم وزین، بی‌وزن بر سیمان‌های بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها قدم می‌زدم. یا مگر از دامن او به معراج می‌رفتم؛ معراج بی‌ارج‌ترین شیء هستی.

ده دقیقه از نشستنم در ختم مزدحم و نیوشیدن کلام نوشین سخنران نمی‌گذشت که تلفنی مرا بلند کرد، بی‌وزن‌تر از همه غبارها: «عمو تصادف کرده و دختر و همسرش در بیمارستان‌اند.»
 

منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پوشاک زنانه BMtips دانلود رایگان فیلم و سریال با لینک مستقیم عکس مدل لباس و بازیگران و مشاهیر پنهان کردن یک عشق، یعنی اوج ویرانی فروش اینترنتی لباس زنانه و مردانه گالری ماهی نقره ای قیمت طلا/مثقال طلا/قیمت گزم طلا